اوست خدایی که از آسمان باران فرستاد و بدان باران هر گونه نباتی را رویانیدیم، و از آن نبات ساقه ای سبز و از آن دانه هایی بر یکدیگر چیده و نیز از جوانه های نخل خوشه هایی سر فروهشته پدید آوردیم، و نیز بستانهایی از تاکها و زیتون و انار، همانند و ناهمانند::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::................ به میوه هایش آنگاه که پدید می آیند و آنگاه که می رسند بنگرید که در آنها عبرتهاست برای آنان که ایمان می آورند.
گه گاهی که ازآن خیابان عبور می کردم این ساختمان بزرگ و قشنگ را دیده بودم ولی هیچگاه داخل آن نشده بودم و حتی نمی دانستم جه افرادی در این ساختمان زندگی می کنند حالا برای اولین بار بود که می خواهم به این مکان سر بزنم نه برای دید و بازدید بلکه برای تکمیل تحقیقم .
محوطه باز جلو ساختمان بسیار بزرگ و چمن کاری شده.در وسط چمن ها یک داربست چتری شکل که با ساقه خشکیده اقاقیهاپوشیده شده و در زیر آن تعدادی نیمکت چیده شده است
طرف دیگر چمن ها یک برکه کوچک با ماهی های قرمز به چشم می خورد ودروسط برکه مجسمه ای و بر دهانمجسمه آبشارینسب شده,ساختمان رنگ صورتی و سفید همراه با گچ بریها و مجسمه های قشنگی دارد. به نظرمی رسد، اینجا بهار قشنگ وبا صفای داشته.
پله ها را که بالا می روی به درب چوبی بزرگی برخورد می کنی, در را باز می کنی و وارد سالن بزرگی می شوی با سفف بلندی. در اطراف آینه های بزرگی قرار دارند و جلوی آنها گلدانهای بزرگ پر از گل و طرف دیگر سالن یک شومینه خاموش به چشم می خورد
در روبرو، سالن بزرگی قرار دارد که به نظر می رسد سالن غذا خوری باشد اطرافش با اشیاء قدیمی ولی خیلی زیبا تزیین شده. پرده های صورتی و درختی که وسط سالن قرار دارد زیبایی سالن را چند برابر کرده ولی ساعت بزرگی که بر دیوار نسب شده، تیک تاک نمی کند و فضا را کمی غمگین کرده و سکوت تلخی در آنجا حاکم است.
پله ها را بالا می روی به طبقه اول وارد می شوی! در دوطرف راهروها تعدادی اتاق قرار دارند. ته سالن به اتاق نسبتا بزرگی خطم می شود. تعدادی دور میزی نشسته اند . سلام می کنی و جلوتر می روی ولی جوابی نمی شنوی . به صورتها دقیق می شوی . یکی لبخندی می زند یکی سری تکان می دهد ودیگری هیچ عکس العملی نشان نمی دهد.
ته اتاق کنار پنجره یکی را می بینی که دستانش را باز کرده و از دیدن تو اظهار خوشحالی می کند . به طرفش می روی . سلام می کنی!جوابت را می دهد و خودش را معرفی می کندو همچنان که اشک در چشمانش حلقه زده می گویید "من ..... هستم از جنوب کشور،خانه من کنارکلیسای بزرگ هست که جای بسیار زیباییست و از مناظر آنجا برایت می گوید". می گویی من آنجا را ندیدم ولی اینطورکه شما می گویید باید جای بسیار زیبای باشد ." می گوید من تورا دعوت می کنم، قول بده که حتما به دیدنم بیایی خانه من نزدیک کلیسای بزرگ هست . مادرم غذاهای خوشمزه ای درست می کند، بهش می گویم غذای محلی خودمان را برایت درست کند حتما خوشت می آید آن وقت حتی چند روزی را بیشترپیش ما خواهی ماند". باز هم اشک چشمانش را پر می کند. بهش می گوی باشد حتما به دیدنت خواهم آمد و لبخندیمی زنی. "می گوید تو چه مهربانی من خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم، من تا شب خوشحالم که با تو آشنا شدم و تمام روز به این فکر می کنم ولی حیف هر روز اینطور نیست" تو مات و مبهوت با او خداحافظی می کنی بقیه هم تورا فقط نگاه می کنند. احساس شرمندگی می کنی که چرا نمی توانی کاری انجام بدهیاز در که می خواهی بیرون بروی، مردی به طرفت می آید شروع به صحبت کردن می کند و از تو سوال می کند " اینجا کجاست؟" تو مکثی می کنی بازهم سوال می کند "اینجا کجاست؟" تو سکوت می کنی و فکر می کنی چه بگویم نکند حرفی بزنم که او ناراحت شود ! او ادامه می دهد " نمی دانم جرا من اینجا هستم؟ چرا همسر و فرزندانم نمی آیند دنبالم؟ منخانه دارم. باید در خانه ام باشم .چرااینجام؟اینجا کجاست؟" چشمانت پر از اشک می شود سرت احساس سنگینی می کند دیگر هیج نمی بینی و نمی شنوی از اطاق بیرون می آیی اشکانت کم کم سرازیر شده از راهروی طولانی می گذری پله ها را دو تا یکی پایین می آیی وارد همانسالن بزرگ می شوی مکثی می کنی نگاهی به ساعت از کار افتاده، شومینه خاموش وآینه هایی که هیچکس خودش را درون آنها نگاه نمی کند می اندازی و دیگر جای هیچ سوالی نمی ماند.
عجب رسمیه رسم زمونه
قصهبرگ و باد خزونه
میرن آدمها از اونها فقط
خاطره هاشون بجا می مونه
سبز باشد
maryam-goli.de.tl
بگذارید دارویتان خوراکتان باشد و خوراکتان✓ دارویتان
بقراط
دارو بسیار است، اما تعداد قلیلی مؤثر واقع میشوند
گوته
این صفحه تجربه های شخصی و یادداشتهای
مورد علاقه من می باشد .که از منابع مختلف خوانده یا /شنیده ام.
و هیچگونه مسولیتی در قبال درستی و غلط بودن, مطالب ندارم.
گفتـم غـم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتـم کـه ماه من شو گفتا اگر برآید
گفـتـم ز مـهرورزان رسم وفا بیاموز
گـفـتا ز خوبرویان این کار کمـتر آید
گفـتـم کـه بر خیالت راه نظر ببندم
گفـتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتـم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گـفـتا اگر بدانی هم اوت رهـبر آید