|
|
|
Herbs&Food |
|
|
|
|
|
|
|
خلیل جبران |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
در میان یک مزرعه سرسبز و آباد با گندم زارهای پر بار و فراوان و در کنار یک جوی آب که همانند کریستال درخشان و شفاف بود، یک قفس پرنده دیدم که توسط دستان ماهری درست شده بود. در یک گوشه قفس یک پرنده مرده افتاده بود و در گوشه دیگر قفس یک ظرف خالی آب و دانه به چشم می خورد. من ایستادم و مخفیانه ولی با احترام گوش می دادم ، گویی پرنده مرده و صدای آب حاوی پیامی هستند که در خفا با هم زمزمه می کردند و من می بایست کلید این معما را پیدا می کرد. من دیدم که این پرنده بیچاره در کنار یک جوی آب و در میان یک گندم زار در گهواره زندگانی از تشنگی و گرسنگی مرده است ، همانند یک آدم ثروتمند که پشت درب بسته شده خزانه خود مانده است و در میان سیم و زرخود مرده است. بعد از مدت کوتاهی دیدم که قفس پرنده به اسکلت یک انسان تبدیل شد و پرنده مرده تبدیل به قلب آن انسان شد که زخم عمیقی داشت و از آن زخمها خون سرخی جاری بود. زخمها همانند لبان یک زن غمگین می ماندند.به یکباره صدای از آن زخمهای خون آلود بلند شد که می گفت : من قلب انسان هستم یک ماده در بند و یک قربانی قانون آدمها ، در میان مزرعه زیبایی و در ساحل چشمه های زندگانی گرفتارشدم ،در قفس قانونهای که آدمها بوجود آورده بودند، در مهد زیبایی خلقت و در آغوش عشق و محبت بدون توجه مرده ام. همه چیز که من مشتاقانه آرزویش را داشتم به نظر و عقیده آنها یک ننگ و وقاحت بود و به آن چیز که عشق می ورزیدم در قضاوت آنها یک توهین و رسوایی بود. من قلب انسان هستم حبس شده در قانون سیاه یک اجتماع که من را ضعیف و بدون قدرت کرده است. در بند زنجیرهای تهمت ماندم تا به مردن نزدیک شدم و بدون اینکه کسی حضورم را حس کند ، در زاویه اغوا تمدن انسانی ماندم تا مردم و زبان آدمیت سکوت کرد چشمهایشان خشک ماند و لبانشان خندید.
جبران خلیل جبران
ترجمه : م محمدی
|
|
|
|
|
|
|
|
|
maryam-goli.de.tl |
|
|
|
|
|
|
بگذارید دارویتان خوراکتان باشد و خوراکتان✓ دارویتان
بقراط
دارو بسیار است، اما تعداد قلیلی مؤثر واقع میشوند
گوته
این صفحه تجربه های شخصی و یادداشتهای
مورد علاقه من می باشد .که از منابع مختلف خوانده یا /شنیده ام.
و هیچگونه مسولیتی در قبال درستی و غلط بودن, مطالب ندارم. |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
گفتـم غـم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتـم کـه ماه من شو گفتا اگر برآید
گفـتـم ز مـهرورزان رسم وفا بیاموز
گـفـتا ز خوبرویان این کار کمـتر آید
گفـتـم کـه بر خیالت راه نظر ببندم
گفـتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتـم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گـفـتا اگر بدانی هم اوت رهـبر آید
گفـتـم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفـتا خنـک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گـفـتا تو بـندگی کن کو بنده پرور آید
گفـتـم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفـتا مـگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید |
|
|
|
|